نیمکتهای پارک همه دونفره اند....
جای ادمهای تنها روی چمنهاست...
به یاد خواهم اورد ارزوهایمان را...
مینشینم روی چمنها و خیره به ان صندلی که همیشه جایگاه عاشقانه هایمان بود
تو میگفتی از روزهای تلخ گذشته ات...
چه زیبا و کودکانه بی قراری میکردی برای رسیدن به فرداها
و من چه عاشقانه خیره میشدم به چشمهایت
چشمهایی که عمقشان درد را فریاد میزد
اما من تو را با تمام درد و غمهایت عاشقانه میستودم
نمیدانستم ان فرداهایی که میگویی
امروز روزهای بی تو بودن من است
تو در دوردست ها با ارامش به زندگیت میرسی
و من اینجا با حال پریشانی...با بغضی سنگینی
با قلبی پراز احساس تنها زندمانی میکنم
نه زندگانی....
بیچاره نیمکت او هم دلتنگ من و توست